سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سعی کنید قران انیس و مونستان باشد ، نه زینت دکورها وطاقچه های منزلتان شود ،بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید. شهید سید مجتبی علمدار

پایگاه تخصصی شهدا ...

آخرین مطالب ارسالی
شهید مدافع حرم فیروز حمیدی زاده
نایب امام دیگر نخواهد امد
شهدا را باذکر صلوات یاد کنید
بریم ددر ؟ کدوم ددر ؟
تشیع شهدای غواص در بجنورد
حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدای بجنورد و زیارت امامزاده سید عباس
رزمنده های ما... همه معادله های اهل علم رو به هم زدند.
اعتکاف یادتون نره...
رمز عملیات یا ابوالفضل العباس علیه السلام...
دست ما رو هم بگیرید شهدا
نه خــوابه ! نه مــسته ! نه خــماره !
25 دی ماه سالگرد عروج ملکوتی شهید بایرام(مصطفی)کریمی
دوستان در مسجد النبی (ص) شهرستان بجنورد دهه 70
کلیپ ویدئیویی برادر علیرضا محمد زاده در جبهه
جای پدرم خالی
[همه عناوین(215)][عناوین آرشیوشده]

اولین خانواده شهیدی که رهبر انقلاب در بجنورد به خانه‌شان رفتند، خانواده شهیدان «زیبایی» است. کمی مانده به ساعت 7 به منزل شهید می‌رسیم. هنوز تا رسیدن آقا حدود نیم ساعت زمان باقی است. در این مدت باید جوری رفتار کنیم که معلوم نشود چه کسی میهمان این خانه است تا ازدحام نشود. مثل هر خانه شهید دیگری، اولین چیزی که جلب توجه می‌کند، قاب عکس فرزندان شهید است که روی دیوارها نصب شده. «محمدرضا» و «عبدالرضا» و عموی شهیدشان «مرتضی». پوستری از تصویر آقا هم روی یکی دیگر از دیوارها خودنمایی می‌کند که روی آن نوشته شده: «دلبسته یاران خراسانی خویشم». این پوستر در روز استقبال از رهبر انقلاب، خیلی مورد استقبال مردم دیار خراسان شمالی قرار گرفته بود.
ذوق و شوق زنان خانواده که گاهی هم با اشک ریختن همراه می‌شود، مشخص می‌کند که همگی تقریبا مطمئن هستند امشب میزبان چه کسی خواهند شد، هرچند خیلی تلاش دارند وانمود کنند از ماجرا خبر ندارند. دو پسر خانواده مشغول هماهنگی کارها هستند و دو پسر دو ساله دارند وسط اتاق توی سر و کله هم می‌زنند. داماد خانواده که جانباز و آزاده است، در طبقه بالا در حال استراحت است. خاله شهید و خانواده‌اش هم به عنوان میهمانان کاملا اتفاقی! در مجلس حضور دارند. حدود ساعت 7:10 ماجرا را رسما به اعضای خانواده می‌گویند و دیگر لازم نیست کسی نقش بازی کند. نه ما و نه آنها. تمام اعضای خانواده جمع می‌شوند و چند دقیقه بعد میهمان اصلی خانواده شهید وارد منزل می‌شوند.


پدر و مادر شهید برای استقبال به ایوان خانه می‌روند و بقیه همان داخل اتاق پذیرای امام شان می‌شوند. رهبر انقلاب خوش و بش کوتاهی با اعضای خانواده می‌کنند و دعای همیشگی را تکرار می‌کنند: «خدا ان شاء الله شهدای عزیز شما را با پیغمبر محشور کند. خدا ان‌شاءالله که بهترین اجر صابران را به شما و خانم و بقیه خانواده عنایت کند.» بعد هم از نحوه شهادت شهدا می‌پرسند و پدر توضیح کوتاهی درباره سال شهادت آنها می‌دهد. رهبر می‌گویند: «خوش به حال اونها که با بهترین مرگ از دنیا رفتند.» وسط حرف آقا، نوه‌های دوساله جلو می‌آیند. آقا هم حرف‌هایشان را قطع می‌کنند و با خنده دست نوازشی روی سر آنها می‌کشند. بعد هم که متوجه می‌شوند داماد خانواده آزاده و جانباز شیمیایی است، ادامه می‌دهند: «خدا ان‌شاء‌الله به شما اجر بدهد. لحظات دشواری رو که  گذروندید، خدا ان‌شاء‌الله دونه به دونه‌اش رو به شما اجر بدهد.»
آقا صحبت‌هایشان را درباره شهدا این طور ادامه می‌دهند: «این حادثه در تاریخ هزارساله یک کشور شاید یک بار اتفاق بیافتد. هر کسی نقش ایفا کرد برنده است. هرکسی از امتحان توی این حوادث سربلند بیرون آمد برنده است. ما الان نمی‌بینیم. همزمانی موجب می‌شود متوجه نشویم. تاریخ بعدها قضاوت خواهد کرد. درباره شما و فرزندان و داماد و سختی‌هایی که کشیدید.» پدر شهید می‌گوید: «خدا باید قبول کنه» و رهبر جواب می‌دهند: «حتما. از همه بالاتر قبول الهی است. خدای متعال هم قبول کرده حتما. چرا قبول نکند. اونها برای وظیفه رفتند. شما هم برای انجام وظیفه صبر کردید. از این بالاتر چی میشه.»
آقا درباره شهیدان می‌پرسند و پدر توضیح می‌دهد: «محمدرضا دیپلم که گرفت، رفت جبهه و دیگه نیومد. عبدالرضا چون جبهه بود، نشد دیپلم بگیره. بعدا که شهید شدند، فهمیدیم تو جبهه خیلی فعال بودند. خودشون هیچی نمی‌گفتند. می‌گفتند می‌ریم اونجا به سربازها خدمت می‌کنیم.» محمدرضای 18 ساله که برادر کوچکترش جبهه بود، به اصرار والدینش تا دیپلم صبر کرد. اما بلافاصله بعد از ثبت نام در دانشگاه تهران، سال 62 به جبهه رفت. خیلی نگذشت که در عملیات خیبر مفقود الاثر شد. سالها خانواده امید داشتند که او اسیر شده باشد. ولی اواخر سال 74 پیکرش به واسطه پلاک، شناسایی و پیدا شد. عبدالرضا که یک سال از برادرش کوچکتر بود، یک سال هم زودتر از او جبهه‌ای شده بود؛ در 16 سالگی. تا آخر جنگ هم توی جبهه بوده و به ندرت خانه بر می‌گشته. چند باری هم که زخمی و بستری شده بوده، اصلا به خانه اطلاع نمی‌داده. جنگ که تمام می‌شود، عبدالرضا توی جبهه می‌ماند تا این که در هنگام عملیات مرصاد در شلمچه به آرزویش می‌رسد. عمو مرتضی هم که یک سال از محمد رضا بزرگتر بوده در 18 سالگی به جبهه رفته و چند روز بعد هم شهید شده. پیکر او هم 5 سال بعد برگشته و در سال 66 به خاک سپرده شده. مسعود شیردل، داماد خانواده هم از سال 65 تا 69 را در اسارت گذرانده، یعنی از 17 تا 21 سالگی.
پدر و مادر که اینها را تعریف می‌کنند، چهره آقا می‌رود توی خاطرات سال‌های جنگ و می‌گویند: «همان روزهای مرصاد، من هم اهواز و خرمشهر بودم.» رهبر انقلاب از داماد خانواده می‌پرسند که آیا خاطراتش را جایی نقل کرده؟ و وقتی جواب منفی می‌شنوند، ادامه می‌دهند: «خوبه اینها رو بگید. مثل کتاب «پایی که جا ماند» که اون جوون یاسوجی نوشته.» داماد می‌گوید: «آقا اینها رو نوشتیم. اما بازگو نمی‌کنیم.» آقا می‌گویند: «نه! بازگو کنید. ریا نمی‌شود.» بقیه می‌گویند یادآوری خاطرات اذیتش می‌ کند. رهبر انقلاب رو به مسوولین ادامه می‌دهند: «راه این است که از حوزه هنری بیایند و با ایشان صحبت کنند. بعد جمع و جور کنند برای انتشار.» برادر شهید می‌گوید: «خودمان جمع و جور کرده‌ایم. منتها گذاشته‌ایم برای بعد.» لحنش نشان می‌دهد که داماد راضی نیست در زمان حیاتش کتاب چاپ شود. آقا برای داماد که به دلیل شیمیایی شدن هنوز بچه‌دار نشده است نیز دعا می‌کنند: «خدا ان‌شاء‌الله فرزند هم به شما بدهد. و ما ذلک علی الله بعزیز»
آقا از تعداد نوه‌ها می‌پرسند. معلوم می‌شود که هر کدام از پسرها یک پسر دارند که به یاد برادران شهیدشان، نام آنها را محمدرضا و عبدالرضا گذاشته‌اند. این هم رسم خیلی از خانواده‌های شهید است که نام شهید را بر روی نوه‌ها می‌گذارند. مادر می‌گوید: «خدا بعد از 20 سال این دوتا را جای آن دو تا به ما داد.» آقا جواب می‌دهند: «تقصیرها رو گردن خدا چرا می‌اندازین؟ خودشون نخواستن. بخوان، خدا بهشون میده.» بعد هم رو به پسرها ادامه می‌دهند: «حالا این دوتا جایگزین آن دو تا. چند تا هم برای خودتون بیارید.»
رهبر انقلاب قرآنی را برای خانواده شهید امضا می‌کنند و همراه هدیه به پدر و مادر شهید می‌دهند. مادر که انگار فرصت خوبی گیر آورده، تصمیم می‌گیرد مهمترین خواسته اش را بگوید: «آقا! مزار شهدایمان را چند ساله خراب کردن و هنوز درست نکردن. ما مادرها دلمون به اینها خوشه. برای چی درست نمی‌کنن.» یکی از مسؤولین سعی می‌کند ماجرا را جمع کند. می‌گوید: «یک طرح جامعی است که در امامزاده داره انجام میشه. شهدا هم همجوارند. البته بله یه کمی تاخیر شده.» اما بقیه جلوی این توجیه را می‌گیرند و می‌گویند: «خیلی هم تاخیر شده. دو ساله خرابه.» و مادر همچنان با ناله می‌گوید: «آخه ما که دلخوشی ای غیر از اینها نداریم. تا چند سال باید بریم توی گرد و خاک بشینیم. آقا! ما هیچ جا نگفتیم. به شما می‌گیم» مسوولین همچنان سعی می‌کنند توجیهاتشان را  ادامه دهند. ولی خانواده شهید زیر بار نمی‌روند و اشکالات به وجود آمده را تکرار می‌کنند. رهبر انقلاب ابتدا فقط گوش می‌دهند و چیزی نمی‌گویند، اما حرف‌های مادر که تمام می‌شود، می‌گویند: «بله. حق با شماست. باید اهتمام کنند که هم سریع و  هم صحیح انجام شود.»
کم‌کم موقع خداحافظی می‌رسد. آقا به هر کدام از فرزندان و نوه‌ها هدیه‌ای می‌دهند. به داماد هم هدیه‌ای می‌دهند و می‌گویند: «حساب شما که جانبازید جداست.» و رو به بقیه ادامه می دهند: «این هدایا فقط نشانه ارادت و اخلاص ما به خانواده شهداست.» خواهر شهید به رهبر انقلاب می‌گوید: «آقا رفتم حرم و به جای شما زیارت کردم.» رهبر هم تشکر می‌کنند. عروس خانواده هم چفیه آقا را می‌گیرد.
موقع خروج، یکی از حضار ویترین دیواری را به آقا نشان می‌دهد و می‌گوید: «این هم یک موزه خانوادگی» و مادر توضیح می‌دهد: «هر کس می‌پرسد اینها رو چرا نگه داشتی، جواب میدم اونها به راه خدا رفتند. من دلم با اینا خوشه» توی ویترین، تمام وسایل شهدایش را نگه داشته. از عکس امام و قرآن و مهر و تسبیح و تکه‌های وصیت نامه گرفته تا پلاک و پول خرد و مسواک و حتی دستمال کاغذی و حبه‌های قند بسته‌بندی شده‌ای که معلوم است توی هواپیما به فرزندانش داده‌اند. عکس پیکرهای شهیدان و خلاصه زندگی نامه‌شان هم در این موزه خانوادگی هست. رهبر انقلاب مدتی وسایل توی ویترین را نگاه می‌کنند و با این دعا به  دیدار خاتمه می‌دهند: «خدا ان شاء الله که این دل روشن و پاک رو برای شما نگه داره. و ان شاء الله مایه افتخار و سربلندی شما در آخرت باشه.»




لینک مطلب
 توسط مهران گلی در جمعه 91/9/10 ساعت  6:53 عصر نظر