نایب امام دیگر نخواهد امد
شهدا را باذکر صلوات یاد کنید
بریم ددر ؟ کدوم ددر ؟
تشیع شهدای غواص در بجنورد
حضور رهبر انقلاب در گلزار شهدای بجنورد و زیارت امامزاده سید عباس
رزمنده های ما... همه معادله های اهل علم رو به هم زدند.
اعتکاف یادتون نره...
رمز عملیات یا ابوالفضل العباس علیه السلام...
دست ما رو هم بگیرید شهدا
نه خــوابه ! نه مــسته ! نه خــماره !
25 دی ماه سالگرد عروج ملکوتی شهید بایرام(مصطفی)کریمی
دوستان در مسجد النبی (ص) شهرستان بجنورد دهه 70
کلیپ ویدئیویی برادر علیرضا محمد زاده در جبهه
جای پدرم خالی
[همه عناوین(215)][عناوین آرشیوشده]
زندگی سردار شهید ایرج رستمی ” جانشین شهید مصطفی چمران ” از زبان سیاوش مه رو
من درسال 1332 واردمدرسه ی عنصری آشخانه شدم. برادر بزرگترم که درسال 1327 وارد دبستان شده بود حالاکلاس پنجم ابتدایی بو د. چون من مقداری خواندن ونوشتن می دانستم ازمحیط مدرسه چندان وحشت نداشتم اما وقتی درجمع دانش آموزان 130 نفری مدرسه فرارگرفتم ، حسی عجیب ووصف ناشدنی درمن بوجود آمد .مقداری دست وپایم را گم کرده بودم.بچه ها دراطرافم بازی می کردند. برادرم که درکنارم ایستاده بود ودستش دردست من قرارداشت متوجه یکی از هم کلاسی هایش شد. من اورا خوب می شناختم او پسرِعمو کلّا(کربلایی)عباس بود.وپیوسته درخانه ی مابامن وبرادرانم بازی می کرد .آنها خود را ازپیش دالان طبقه ی دوم خانه روی پهن های جمع شده در وسط حیاط می انداختند اما من ازاین بازی آنها کمی می ترسیدم . او مرا دید: گفت : سیاوش کلاس اول شدی ؟پدر اوکربلایی عباس رستمی وپدرمن علی مهرو یارغار همدیگر بودند به علاوه ی عموعلی سلیمانی و عمواسماعیل صادقی وچندتن دیگر که مردان طایفه ی شاقلی (قراچورلو – داشکانلو )آشخانه راتشکیل می دادند.اینها درکارهای کشاورزی ودامداری وغیره همدیگررایاری می کردند و وسایلی مانند ابزار و ادوات کشاورزی (چرخ خرمن کوبیدن ، آسیاب آبی ، دنگ شالی کوبی ، ابزار آهنی دامداری وصنایع دستی آشپزخانه و…)با دست می ساختند .باصدای زنگ صف جمع صبح، ایرج (پسرِعموکلاعباس دوست برادرم طهمورث) به طرف ما آمد باآمدن او درمن یک اطمینان خاطر به وجود آمد .ایرج پسری چالاک ،تند وتیز وبسیارشاد و کمی هم شوخ بود .درس ایرج نیز خیلی خوب بود چون پدراو نیز مانند پدرمن ازاولین شاگردان دبستان دولتی پهلوی بود (1304). ایرج وظهمورث بچه های کلاس اول را درصف مرتب کردند وخودشان درته صف ایستادند. دبستان مختلط بود .چنددختربجه نیز باما درس می خواندند.دردبستان وحتی در محیط روستا پسرعموایرج برای ما کلاس اولی ها حامی خوبی بود وگاهی بیشتر ازبرادرم به بچه های کلاس اولی توجه داشت تابزرگتر ها سربه سر ما نگذارند. بزودی آن دو مدرک ششم ابتدایی خود را گرفتند و مشغول کمک به والدین خود شدند .حالامن اورا کم می دیدم اما درمناسبت های مختلف مانند شادی ها و عزاها مابا همدیگر کار می کردیم مثلاً در شبیه خوانی ها . من ازنقش عبدلله بن حسن (ع) شبیه خوانی را شروع کردم و او از سیاهی لشکر پدرش که شمرخوانی می کرد شروع نمود و تا تخت نشینی درنقش عبیدلله نیز پیش رفت .من هم بعداً نقش های حضرت سکینه و حضرت زینب و مصعب و قاسم و شمر وابن سعدرا نیز بازی کردم. پدرم علی مهرو همراه پسرانش محمد وسیاوش و عیسی و کلاً شاقلی ها بیشتر به شبیه خوانی علاقه نشان می دادند. شبیه خوانی ادامه داشت تا 1365 که توسط بخشدار وقت وبه خاطر یک سوء تفاهم، شبیه خوانی در آشخانه تعطیل شد اما اخیراً بچه های آشخانگی دوباره شبیه خوانی را راه اندازی نموده اند(1385 ). دراوایل ده ی چهل ،عمو ایرج و طهمورث به سرباری رفتند که من در بجنورد کلاس اول دبیرستان بودم و دیگر عموایرج را خیلی کم می دیدم .بعداً مافهمیدیم که عموایرج در ارتش استخدام شده ومی گفتندکه چترباز نیروی هوایی است وخود را از بالون (هواپیما) می اندازد و سالم به زمین می رسد وما واقعاً به خود می بالیدیم که عموی ما نفر اول چتر بازی شده است.ما ازآشخانه دو چتر باز داشتیم که باهم به ارتش رفتندکه هردو نفر برای ما عزیز و قهرمان بوده وخواهند بود.(پسر عمه ی من ،احمد جلایی).عمو ایرج در شیراز خدمت می کرد ودر طول خدمت خود توانست دیپلم بگیرد ووارد دانشگاه شود وبه عنوان های ارتشی بالا تر دست پیدا کند. من هروقت اورا درلباس ارتش می دیدم به یاد روز اول دبستان خود می افتادم که او با مهربانی بسیار دست مرا گرفت و به من قوت قلب داد ومن امروز(30/5/1388) این قوت قلب خود را ، مدیون او می دانم درسال 1347 به عنوان سپاه دانش در روستاهای قزوین بودم ودر این مسافرت عموایرج را درتهران زیارت کردم وبعداز آن تقریباً دیدارمن با او کم بود تا انقلاب اسلامی که عموایرج زیاد به مشهد که محل زندگی پدر ومادر وبرادرانش بود سفر می کرد وازآنجا برای دیدن خواهرش فرخ لقا ودیدن عمو وعموزادگان به خصوص عمویش علی مهرو به آشخانه می آمد.فبل از انقلاب عموایرج هروقت به آشخانه می آمد کتابی برای پدرم می آورد یکی ازآن کتاب ها که مخصوصاً برای من آورده بود وهنوز هم آن را نگه داشته ام کتاب ندای سیاه، از مارتین لوترکینگ ترجمه ی منوچهر کیا ،انتشارات دریا ،1353 ،تهران ، است . جنگ تحمیلی شروع شده بود .
سیاوش مهرو
من عموایرج را سه بار درآشخانه زیارت کردم که در اثر زخمی شدن در جنگ با کمله در کردستان باکمک یک عصا و بار دیگر با دوعصا راه می رفت.درآخرین دیدار من و پدرم وعموایرج که درآشخانه ودر منزل پدرم اتفاق افتاد پدرم تقریباًدوساعت با او درحال بحث بود بحثی توام با جدل .پدرم سعی می کرد که به او بقبولاند که به جبهه نرود اما او جواب های قانع کنند ه ای برای پدرم داشت ومن درسکوت مطلق بودم. پدرم می گفت که تو از نظر تکلیف دینی تا سرحد مرگ ارائه ی خدمت نموده ای دیگر بس است جبهه را ترک کن و ایفای این تکلیف الهی را به عهده ی جوان ترها بگذار.او جواب داد: عموجان ! من چیزی ندارم که ازدست بدهم .راهی که من انتخاب کرده ام تکلُّفی نیست که آن را رها سازم بلکه ازصمیم قلب وازعمق رضایت است . من از جهت مالی و مادی صاحب هیچ پُست ومقامی نیستم ،نه خانه دارم نه وسیله ی نقلیه ونه آرزوی آن چنانه ای که به خاطر آن جبهه را ترک کنم «آن را که حساب پاک است ازمحاسبه چه باک است» من جانشین دکتر چمرانم من طراح ونقشه کش جنگی چمرانم، هوش وزکاوت ونقشه های نظامی من ومشاورین دیگر است که مرتب پیروزی را در این جبهه برای ما به ارمغان می آورد.من راه پس ندارم باید تاانتهای جنگ درخدمت جنگ باشم . من برای امروز تربیت شده ام تا ازدین و خاک و شرف ایرانی خود دفاع کنم .سرمایه ای که خرج تربیت من شده امروز باید سود پس بدهد.صحبت که به این جا کشید پدرم بازیرکی خاص خود موضوع بحث را به بازنشستگی کشاند که من در خاطر دارم زمینی درآشخانه به تو هدیه کنم تادر آن یرای خود ساختمانی بسازی و دوران بازنشستگی را درکنار ما زندگی کنی اما عموایرج نپذیرفت وگفت:عموجان حالاموقع آن است که جبهه وجنگ از تجربه های چندین ساله ی من استفاده ببرد .حرف آخر این که جلو سرنوشت را نمی توان گرفت .هرچه خدا خواست همان می شود.این من نیستم که چنین شیدای جبهه ام بلکه ازدرونم ندا داده می شود که بیا، بیا که سلم وتور ستم به انتظار مکیدن خون سرخ تو روز شماری می کنند.عموجان ! یادرجبهه می میرم ویا جنگ را به پایان می رسانم . درهرصورت سعادت واقعی دراین است [ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله...] این سعادت اخروی ،واگر جنگ را به پایان برسانم وپیروز ،نجات مملکت، سعادت دنیوی من است… چند ماه از این موضوع نگذشته بود که عمورمضان برادر کوچکتر عموایرج از مشهدمقدس زنگ زد که عموایرج به درجه ی رفیع شهادت نایل گردیده است . انالله وانا الیه راجعون .
والسلام
سیاوش مه رو آشخانه 30/5/1388
غزیخ ( غزل – تاریخ )
سلم من زآتش نمرود نیامد بیرون
نور در شعله شداز دود نیامد بیرون
شعله ی آتش زرتشت دمیده ایرج
از تفنگت به لب رود نیامد بیرون
نقش دیدارتودربرگه ی باروت اجل
گرگ ومیشست ومِه آلود نیامد بیرون
ایرجم خون گلویت که درین خاک افتاد
از ازل غرق ستم بود نیامد بیرون
طشت زرین من ای ترک عربزاده کجاست
دل در این طشت نیاسود نیامد بیرون
رستمی کو که بگیرد ز سیاووش اثر
کین ایرج نشد از خود نیامد بیرون
دست بیگانه سیـــا بشکندازآه عجم
بشکند،گرچه نشدزود نیامد بیرون
سیاوش مه رو
آشخانه 28/5/1388
منبع :از روزنامه ارمغان خراسان شمالی
عرش نیوز به نقل از جهان نیوز، شهید «ایرج رستمی» در سال 1320 در شهر «آشخانه» بجنورد به دنیا آمد. رستمی پس از پایان دوران تحصیل مقدماتی در زادگاهش ،راهی دوره سربازی در مشهد مقدس شد و پس از اتمام دوران سربازی به ارتش پیوست و به نیروی هوابرد شیراز منتقل و هم زمان با خدمت در ارتش موفق به اخذ دیپلم شد و توانست به دانشگاه افسری نیز راه پیدا کند.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی و با گسترش دامنه آتش فتنه داخلی،از سوی ارتش به کردستان اعزام شد و در آن جا با دکتر مصطفی چمران آشنا شد و تا لحظه ی شهادتش، از نزدیک ترین یاران شهید چمران محسوب می شد.
با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهههای حق علیه باطل شد و پس از مدتی به دستور شهید چمران مرکز آموزش نیروهای ستاد جنگهای نامنظم را راهاندازی کرد و مسئولیت ستاد آن مرکز در منطقه «درب خزینه» از سوی شهید «چمران» بر عهده وی گذاشته شد. پس از مدتی، ایرج رستمی جانشین شهید چمران در فرماندهی ستاد جنگ های نامنظم شد و مرد شماره 2 این گروه گردید.
سرگرد ایرج رستمی، سرانجام در بامداد 31 خرداد 1360 ،بر اثر اصابت گلوله توپ دشمن در منطقه دهلاویه به درجه رفیع شهادت نائل شد. دکتر مصطفی چمران، چند ساعت بعد، پس از دریافت خبر شهادت معاونش، با سینه ای سوزان، در منطقه ی دهلاویه شربت شهادت نوشید.
لینک مطلب